آتش دل طنين-قربون شكلت منو از اين كار معاف كن،هيچ كس هم نه حامي.اگر قرار باشه از تشنگي بميرم و بهم بگن حامي يه پارچ آب داره طرفش نمي رم،حالا تو مي گي برم بيارمش اينجا و بگم آقاي حامي خان با دوستاي من آشنا شو.دست از سرم بردار نگار،اين تيكه به درد تو نمي خوره. نگار-وا،چيه ازش مي ترسي...كلك چيكارت كرده اينقدر حساب مي بري؟ طنين-نيازي نيست كاري كنه ازش خوشم نمياد،مي دوني انرژي منفي ساطع مي كنه. نگار-باشه خودم مي رم،ما رو بگو از كي طلب ياري داشتيم. مينو-نگار-مي خواي چيكار كني؟ نگار-هيچي مثل شما دو تا پير زن نمي شينم اينجا حرفاي صدتا يه غاز بزنم،مي رم مراسم دوستم رو گرم كنم. طنين-مراقب باش تو اين گرم كردن خودتو نسوزوني. نگار-نه جيگر من خودم آتيشم،مي سوزونم. به مينو نگاه كردم و او شانه اي بالا انداخت،گفتم: -مينو نگاه كن و يه دل سير به نگار دماغ سوخته بخند،من رفتم به مامان سر بزنم بعد هم ببينم سعيد رو چيكار كرده.تابان رو هم نمي بينم،ازش خبري نيست. -برو،من هم اين فيلم سينمايي كمدي رو مي بينم. سر ميز خان عمو رفتم و از پشت دستم را پشت گردن مامان حلقه كردم و گونه نازش رو بوسيدم. -زبون نرگس تا به حال كجا بودي؟ نمي دونم خان عمو طعنه زد يا شوخي كرد،از قيافه جديش هيچ حدسي نمي شد زد اما حرف صبحم رو به خودم تحويل داد.گوشه لباس دامن مشكي ام رو بالا گرفتم و روي صندلي كنار مامان نشستم و گفتم: -زبون نرگس داشت به مهمونا مي رسيد،احوال مامان خودم. مامان لبخند شيريني به من زد امشب خيلي خوشحال بود و فكر كنم از خوشي،امروز و امشب اصلا از عمرش حساب نشده باشه.چشمانش برق مي زد،برق زندگي. -طنين خانم نمي خواي عجله كني به ما شيريني بدي. به عروس خان عمو نگاه كردم،زن خوب و فرهنگي بود و آدم با ديدنش ياد خانم معلم هاي مهربون كلاس اول ميفتاد،خوشا به حال شاگرداش.لبخندي كه به مامان زده بودم رو حفظ كردم و گفتم: -فعلا به اين موضوع فكر نمي كنم،من از زندگي توقع زيادي دارم و ازدواج يعني سد اين موقعيت ها. -دخترم فكر نمي كني زماني كه توقعات برآورده بشه ديگه از وقت ازدواجت گذشته. -من به قسمت خيلي اعتقاد دارم،اگر كسي قسمت من باشه خونه سالمندان هم كه برم مياد سراغم. -واث چه ايده جالبي داريد شما. به دخترش نگاه كردم،دقيقا روبرويم بودو فتوكپي مادرش اما با سن و سال كمتر و حدودا هفده هجده ساله.در همان لحظه نگاهم به پشت سرش افتاد،نگار با لب و لوچه آويزون به طرف مينو مي رفت.لبخندم عميق تر شد و گفتم: -ولي مطمئن باش آدم جالبي نيستم،با اجازه شما مرخص مي شم. خودم رو به مينو و نگار رسوندم،مينو از شدت خنده سرخ شده بود.روي صندلي نشستم و گفتم: -خوب تنهايي مي خنديد،بگيد ما هم بخنديم. نگار با اخم گفت: -من كه چيز خنده داري نمي بينم،اين دختره تو تصادفي كع اخيرا كرده بود ضربه مغزي شده و مغزش پنج كار مي كنه. مينو-طنين...طرف اول نگارو سوسك كرده،بعد يه اسپري پيف پاف هم روش خالي كرده. نگار-سوشك تويي حشره موذي. مينو-چيه بهت برخورد،طنين بهت هشدار داده بود. طنين-حالا مي گي چي شده يا نه؟ نگار-هيچي اين فاميل بدتركيبتون سنگ رو يخم كرد. طنين-من كه گفته بودم نزديكش نشو برقش مي گيرتت،تو گوش نكردي. نگار-بچه پرو،وقتي ازش تقاضا كردم همچين منو نگاه كرد كه نزديك بود خودم رو خيس كنم،بعد هم با لحن زننده اي ردم كرد.حسابي بورم كرد پسره ي انگل...صدرحمت به پسرداييت،حالا كجا هست؟...حداقل انقدر مودب هست كه با خنده جواب آدم رو بده بهش برنخوره. مينو-برادر شوهر طناز فهميده بود تو آدم نيستي. نگار-تو خوشت اومده،هرهر و كركر مي كني. مينو-چون روي تو كم شده...حالا چرا ايستادي و نمي شيني. طنين-من حديث مفصل با تو گفتم،تو خواه پند بگير و خواه ملال.اين زبون اتوبان رو براي حامي بايد درمياوردي نه براي ما...بچه ها ديگه بلند شيد وفت شامه. مينو-نگار جون اين فوت و فنا به درد جووناي كم سن و سال مي خوره،نه اين بابا بزرگ،يه ضرب المثل انگليسي مي گه مرغان با تجربه رو نمي توان با دانه به دام انداخت،اين بابايي هم كه من ديدم صدتا مثل تو رو سر انگشت مي چرخونه. بعد از راهنمايي مهمانها،ويلچر مامان رو يك جاي دنج بردم و براش يك ظرف سوپ با يه كفگير باقالي پلو با ماهيچه كشيدم.با صبر و حوصله غذا در دهان مامان مي گذاشتم و به خاطر اينكه از من خجالت نكشد با او از هر دري حرف مي زدم از مهمانها،از مراسم طناز،از خيلي چيزها گفتم تا زماني كه مامان از خوردن امتنا كرد و با سر اشاره كرد سير شده.با دستمال،دهانش رو پاك كردم و رژلبش رو پررنگ كردم و با لبخند گفتم:خيلي خوشگل شدي ماماني؟ كسي از پشت سرم گفت: -حالا مامان خوشگلت رو به من قرض مي دي. به پشت سرم نگاه كردم افسانه جون بود،ادامه داد: -حالا خودت برو شام بخور،بذار ما دو تا مادر با هم خلوت كنيم. -واي رفاقت مادر و مادر شوهر،چه شود. -آي آي من هيچ وقت مادرشوهر نيستم فقط افسانه جونم،حالا برو شامت رو بخور. وارد سالن غذاخوري شدم،خيلي ها غذا خورده بودن و داشتن يا با هم حرف مي زدن يا سالن رو ترك مي كردن،عده كمي هم سرگرم دسرشون بودن.نمي دونم حامي از كجا پيداش شد اما وقتي كنار گوشم گفت: -چرا ايستاديد،خيال نداريد شام بخوريد. نزديك بود از ترس جيغ بكشم،دستم رو روي قلبم گذاشتم و غضبناك نگاهش كرد.با لبخند گفت: -ترسيديد...اصلا به شما نمياد ترسو باشيد. لحن كلامش بيشتر عصبانيم كرد،با غيض گفتم: -نخير نترسيدم،فقط انتظار نداشتم كسي مثل جن از پشت سرم ظاهر بشه. -قبل از اينكه جنگ لفظي راي بندازي بهتر كمي سوخت گيري كني بعد با خيال راحت منو اندرز بدي،باشه...همراهم بيا. -بقول خودتون بايد سوختگيري كنم پس اجازه بديد برم غذا بكشم. -تو نمي توني بدون بحث حرفم رو گوش كني،گفتم بيا... دندانهايم رو از خشم بهم ساييدم و نگاهي به سقف بلند سالن انداختم و بعد همراه با يك نفس عميق براي كنترل خودم به دنبالش راه افتادم.گوشه سالن سه صندلي بود،حامي با اشاره به آنها گفت:اينجا بشين تا من بيام. روي صندلي لم دادم و به مهمانها كه كم كم داشتن سالن رو ترك مي كردن نگاه كردم،از صداي بلند موزيك مشخص بود با سير شدن شكمشون با نيرويي مضاعف به فعاليت مشغول شدن.حامي از در بيرون اومد،همراهش يكي از مستخدمين مرد بود كه با اشاره حامي سيني را روي يكي از صندلي ها گذاشت و رفت.به محتويات درون سيني نگاه كردم،دو تا بشقاب مملو از غذاهي متفاوت و يك ظرف ژله و يك ظرف سالاد فصل و ماست و نوشابه. يكي از ظرفها رو برداشتم كي درونش كمي باقالي پلو با ماهيچه،يك كفگير زرشك پلو با مرغ و چند قطعه ماهي بود.حامي روي صندلي ديگر نشست و زير نگاه او اولين لقمه رو به زور بلعيدم،از نگاهش در عذاب بودم و گفتم: -شما ميل نداريد؟ -صرف شده. قاشق و چنگال رو داخل بشقاب گذاشتم و گفتم: -اين همه غذا. -براي شماست. -اين همه،شما منو با موجود ديگه اي اشتباه نگرفتيد. آرامشش با اين كلام من طوفاني شد اما سريع فروكش كرد و گفت: -از سليقه شما خبر نداشتم... چنگال را برداشتم و يك تكه ماهي در دهانم گذاشتم،اي كاش حامي منو تنها مي ذاشت تا بهتر از اين غذا لذت ببرم... -چرا دوستتون رو فرستاديد سراغ من؟ راه گلوم بسته شد و نتونستم غذام رو ببلعم،همين هم باعث سرفه ام شد.ليوان نوشابه رو از دست حامي گرفتم و با اون راه گلوم رو باز كردم و گفتم: -دوستم؟ -بله دوست شما همون خانمي كه تاپ بافت سفيد با دامن پليسه سفيد و مشكي پوشيده،فكر كنم با يك خانم كه كت و دامن شكلاتي و شالي به رنگ لباسش داشت سر يك ميز نشستن. داشت مشخصات نگار و مينو رو مي داد،بيچاره نگار به خاطر يك سوتفاهم دچار خشم اين غول بي شاخ و دم شده بود.وقتي سكوتم رو ديد گفت: -فكر مي كنم بايد مشخصات چهره دوستانتون رو بدم. -شناختم،زياد به حافظه بصيرتون فشار نياريد. -خدا رو شكر كه منكر نشديد. -منكر چي؟ -فرستادن دوستتون. بشقاب رو داخل سيني گذاشتم و گفتم: -من دوستم رو فرستادم! -نفرستاديد؟ -نه،چرا بايد چنين كاري رو انجام بدم. -شما ميل كنيد بنده عرض مي كنم. -متشكرم،حرفاي صدمن يه غاز شما اشتهاي منو كور كرد. به چشمم خيره شد،براي فرار از نگاهش به سوي ديگر سالن نگاه كردم.سالن خالي شده بود و مستخدمين در حال نظافت ميز بودند. -من منتظرم،چرا؟ به حامي نگاه كردم و گفتم: -چرا چي؟ -بيست سوالي راه انداختي؟ -من سر از حرفاتون در نميارم،مي گم اين كارو نكردم باز شما حرف خودتون رو مي زنيد.هوووم نكنه دچار توهم شديد و فكر كردين عاشق جمالتون شدم و مي خوام ميزان پاك بودن شما رو بسنجم...نگار هم مثل همه دختراي ايم مجلس دنبال يه همراه بود كه دمي خوش باشه،با تموم شدن اين مهموني جتي ممكنه اسم شما رو به ياد نياره. چشمانش پر از ظن و شك شد و همانطور كه نگاهم مي كرد به پشتي صندلي تكيه داد و از داخل جيبش پاكت سيگار رو بيرون آورد و يه نخ سيگار روي لبهاش گذاشت و اون رو آتيش زد،بعد بسته رو به سويم گرفت و گفت: -نمي كشيد؟ خيره خيره نگاهش كردم،پوزخندي زد و گفت: -حالا چرا با نگاهت مي زني،اين دوره و زمونه ديگه فرقي بين دختر و پسر نيست چون دخترها هم همپاي پسرها سيگار مي كشن و چه بسا پيشي هم گرفتن،فقط به حكم ادب تعارف كردم. -متشكرم،ديگه از اين تعارفا به من نكن. -پس دوستتون خواسته بختش رو امتحان كنه. -چقدر به خودتون مطمئنيد. -چون چند تا پيرهن بيشتر پاره كردم. با خودم گفتم،اين از شخصيت شلخته و پرخاشگرت بعيد نيست. -به چي مي خنديد؟ حواسم نبود انعكاس فكرم روي لبهام نقش بسته،البته بدم نيومد كمي سر به سرش بذارم براي همين گفتم: -پس شلخته هم هستيد؟ -چي؟ -نكنه با لات و لوت ها گرد و خاك مي كنيد و دعوا راه ميندازيد. چشمانش مي خنديد اما صورتش را در پس نقاب جديت حفظ كرده بود. -بهت نمياد آدم شوتي باشي. بلند شدم و گفتم: -هرچي هستم به خودم مربوطه. او هم به من اقتدا كرد و بلند شد و گفت: -چيزي نخورديد. جمله اش هيج باري نداشت جز بي تفاوتي،گفتم: -انسانها اصولا كسي رو در حال غذا خوردن براي همصحبتي انتخاب مي كنن كه اشتهاشون باز شه ولي كسي كه خودش رو تحميل مي كنه بايد بدونه اشتهاي خورنده كور مي شه...اما متاسفانه امشب بايد همديگر رو تحمل كنيم...تو سالن شما رو مي بينم. به سالن برگشتم و از دست نگار آتيشي بودم،كاري كرده بود كه حامي پيش خودش حساب و كتاب نامربوط كنه.سعيد رو يافتم،كنار نوه عموي مامان و پسر عمه پدر مرحومم نشسته بود.صندلي خالي اون ميز رو عقب كشيدم و گفتم: -اجازه هست اينو اشغال كنم. سعيد-البته دختر عمه. طنين-مثل اينكه مزاحم بحثتون شدم. سعيد-نه بابا داشتيم با پيروز و اميد درباره جام ملتهاي اروپا حرف مي زديم. طنين-شما آقايون جز فوتبال درباره چيز ديگه اي هم حرف مي زنيد. پيروز-آره سياست و اقتصاد. طنين-خداييش خسته نمي شيد از اين حرفاي تكراري. اميد-نه چون بعضي اوقات هم درباره جنس ظريف و نحوه مخ زدن و مخ خوردن هم حرف مي زنيم. سعيد-پيش بياد عيبت هم مي كنيم. طنين-آي گفتي تو اين مورد دست خانم ها رو از پشت بستيد و گوي سبقت رو ربودين،فقط من نمي دونم چرا جو سازي مي كنيد و خانم ها رو بدنام مي كنيد. اميد با خنده اي گفت: -خانم ها ذاتا بد هستن و نيازي به بد جلوه دادن ما آقايون نيست. طنين-اميد؟! پيروز-از اين به بعد بهش مي گيم اميد شيردل،كسي كه شهامت داشته باشه جلوي خانم ها اين حرف رو بزنه معلومه خيلي شجاست. طنين-ديگه جاي من اينجا نيست،شما باشيد و محفل مردانه تان. پيروز-چيه،چرا جا خالي مي كني؟ اميد-حرف حساب تلخ بود. طنين-بريد دعا كنيد من آدم رقيق القلبي هستم،اگر كس ديگه اي مثل دوستم نگار بود زنده زنده پوست شما سه تا رو مي كند و تو رو پر از كاه مي كرد. سعيد-اين يكي رو راست گفتي...عجب دوست زبون درازي داري! طنين-چي بهش گفتي آتيشي شده بود؟ سعيد-هيچي به جان تو. طنين-جان خودت،من تو رو ميشناسم. سعيد-يه ضرب المثل ژاپني مي گه زبان زن سه اينچ بيشتر طول نداره اما مي تونه مردي كه هشت پا طول دارد و نابود كنه،اين دوست تو هم از اين قماشه. طنين-اين درست نيست،من اينجا در اقليتم و شما سه تا هرچي دلتون مي خواد بارم مي كنيد. پيروز-شما خانم ها،هر يكدونتون يه لشكر رو حريفه. طنين-من اين محفل مردانه رو ترك مي كنم تا شما راحت تر نسبت به موجود مظلوم زمانه يعني زن حرف بزنيد. صداي خنده سه مرد بلند شد،از اونها فاصله گرفتم و با اشاره طناز به طرفش رفتم. -طنين،تو نمي خواي تو فيلم من باشي؟ -اين چه حرفيه،من تو فيلمت هستم.وقتي فيلم رو بگيري مي بيني. -نه مثل يكي از اين مهمونها...مي خوام تو مثل خواهرم باشي،متفاوت از بقيه. -چيكار كنم مثل خواهرت باشم،ببينم مگه من خواهرت نيستم. طناز دستم رو كشيد و گفت: -چرا...حالا بيا وسط تا واقعا در شاديم شريك باشي. بقدري وسط شلوغ بود كه جايي براي حركت نبود و فقط مي شد خودمون رو تكون بديم.خواننده با ديدن عروس و داماد سر ذوق اومد و از مدعوين خواست دور عروس و داماد رو خالي كنن تا اونها با خانوادشون هنر نمايي كنن و همين باعث شد كسي جز طناز و احسان و من و حامي نماند،مني كه حاضر بودم با حامي روبرو بشم تا حامي. تو بد مخمصه اي افتاده بودم كه البته تابان نجاتم داد و با اومدن افسانه جون،عملا من با تابان و حامي با مادرش جفت شديم.بعد از مدتي آهنگ ملايمي نواخته شد و نورها كم شد،از فضاي نيمه تاريك سالن استفاده كردم و از جمع خودم رو بيرون كشيدم و تاريك ترين نقطه رو انتخاب كردم براي ايستادن. -تو تاريكي ايتادي روشنايي رو مي پايي. دستم رو روي قلبم گذاشتم و با تغير گفتم: -سعيد اين چكاريه؟چرا امشب همه سعي دارن منو بترسونن. -كي جرات كرده چنين كاري كنه؟ -جناب عالي. -غير از من،تو گفتي همه... گير دادي ها. -آخه امشب خيلي با داداش جون دامادتون گرم گرفتي،شام اختصاصي دونفره و جيك تو جيك و حركات موزون،حالا ديگه بماند صحبت خصوصيتون در گوشه دنج سالن غذاخوري. پس سعيد روي من زوم كرده بود.بهش نگاه كردم تو اون تاريكي چشاش برق عجيبي داشت،برق حسادت...ياد حرف طناز افتادم و گفتم: -اولا كارهاي من به خودم مربوطه،دوما اگر كمي دقت مي كردي ما حرف نمي زديم بلكه كمي تا قسمتي بحث مي كرديم.اگر عرض ديگه اي نداري من برم پيش مامان. -مثل دختربچه هاي ننر(لحن من رو تقليد كرد)برم پيش مامانم. -سعيد حوصله ندارم و از خستگي دارم از پا ميفتم،تو يكي سر به سرم نذار. خودم رو به مامان رسوندم و دستم رو روي شانه هاي نحيفش گذاشتم و به نقطه نامعلومي خيره شدم.دستي روي دستم حس كردم،مامان دست سالمش رو روي دستم گذاشته بود و به چشمانم نگاه مي كرد.لبخند زدم،اما حنايم برايش رنگي نداشت و او همچنان با نگراني نگاهم مي كرد.خودم رو به ناداني زدم و گفتم: -مامان جون،خسته اي؟ سرش رو به طرفين تكان داد و همچنان نگاهم كرد. -چيه مامان،چرا اينجوري نگام مي كني؟ چشمم مي سوخت و اشك به چشمم حمله ور شده بود اما من با لجاجت سد راهش مي شدم.معذب از نگاه دقيق مامان گفتم: -من الان برمي گردم در دستشويي را پشت سرم بستم و بغضم تركيد،جاي خالي پدر امشب چقدر پيدا بود.دستم را جلوي دهنم گرفتم تا صدام بيرون نرود،وقتي سبك شدم چند مشت آب به صورتم زدم اما چشمانم رسوا كننده بود.از دستشويي بيرون اومدم و پنجره روبروي اون رو باز كردم تا باد سرد زمستاني التهاب چشمانم را از بين ببرد. دستي پنجره را بست و همين باعث شد چشمانم را باز كنم،حامي بود.ناراحت از دخالت بيجايش پرسشگرانه نگاهش كردم،گفت: -با اين لباس و صورت خيس جلوي پنجره ايستادي سرما مي خوري،بچه كه نيستي نياز به توصيه داشته باشي. -شما عادت داريد در كار ديگران دخالت كنيد. پشت به حامي كردم و به طرف سالن حركت كردم اما شنيدن صداش منو از رفتن منصرف كرد. -چرا گريه كردي؟ اين حرف زدنش منو كشته بود،يكبار دوستانه و بار ديگه خصمانه و گاهي هم طلبكارانه و زماني محبت آميز،لحن محبت آميزش منو بيشتر عصبي مي كرد.به سويش چرخيدم و با خيره سري تو چشماش زل زدم و گفتم: -به خودم مربوطه...لطفا تو كارهاي من دخالت نكن. به سردي گفت: -پس قبل از وارد شدن به سالن كمي سرخاب سفيداب استفاده كن تا مهمونها نفهمند گريه كردي،ما آبرو داريم و دوست ندارم پس فردا مهمونها بگند خواهر بزرگ عروس از فشار حسادت گريه كرده بود و بخاطر حسود بودن تو خونه مونده و داره مي ترشه. حامي مثل برق از كنارم گذشت،كارد مي زدن خونم بيرون نمي اومد حتي فرصت نكرده بودم جواب دندان شكني بدم و حقش رو كف دستش بذارم و همين من رو مي سوزوند.در حالي كه از خشم مي لرزيدم روي پا نشستم و سرم را در دستم گرفتم كه صدايي گفت: -ا طنين جون حالت خوبه...اتفاقي افتاده؟ ساحل بود،سرم را بلند كردم و گفتم: -نه كمي سرم گيج رفت. -الهي حتما از خستگيه،شام خوردي. -زياد ميلم نكشيد(پسرخاله نازنينت نذاشت از گلوم پايين بره)مهم نيست،اگر ممكنه به دوستم بگيد كيفم رو بياره. -دوستت كجا نشسته؟ مي خواستم بگم اگر از پسرخاله عقب مونده ات بپرسي نشونت مي ده،اما نگفتم. -به تابان بگيد،خودش پيغام منو به نگار مي رسونه. با رفتن ساحل بلند شدم و به ديوار تكيه دادم،نگار همراه ساحل اومد و مينو هم پشت سرشان. نگار-چي شده طنين؟ طنين-چيزي نيست. مينو-اما اين خانم گفت سرت گيج رفته و روي زمين نشستي. طنين-بچه ها من حالم خوبه،لطفا يكي از شما دو نفر بريد پيش مامانم.نگار نگاهي به مينو انداخت و مينو گفت:من رفتم... ساحل كه به دستشويي رفت،آينه كوچكم رو از داخل كيفم برداشتم و به تميز كردن چهره ام پرداختم.نگار با صداي آهسته اي پرسيد: -اين برادر داماد چي گفته كه بهم ريختي؟ -امشب چرا همه گير دادن به من،آب مي خورم همه متوجه مي شن. -از بس دوست داشتني هستي،حالا چي گفت؟ -چيزي نگفته. -اما اون قيافه بشاش كه داشت از اينجا خارج مي شد چيز ديگه اي مي گفت،وقتي اين خانم اومد دنبالم،شصتم خبردار شد كه طرف دمت رو لگد كرده. با مداد نقره اي خطي روي پلك زيرين چشمم كشيدم و گفتم:تو به جاي گير دادن به من و قصه پردازي،اين آينه رو نگه دار. -باشه نگو،حالا من شدم نامحرم. -محرم بودي!كي؟من چيزي يادم نمياد. -يادت نمياد،باشه نوبت فراموشكاري منم مي رسه. -نگار اين آينه رو درست نگه دار. -خوبه...تموم نشد. رژلب را روي لبم كشيدم و گفتم: -تموم شد غرغرو،بريم. مينو ويلچر مامان رو كنار ميز خودشون برده بود،من هم تا آخر همونجا نشستم.نيمه شب بود كه مراسم تموم شد،با اينحال طناز و احسان قصد خيابان گردي داشتن و تابان هم اصرار داشت با اونها بريم اما من خستگي مامان رو بهانه كردم و از رفتن امتنا كردم.تا اينكه سعيد به دادم رسيد و قول داد تابان رو با خود ببرد بعد او را به خانه بازگرداند.در ماشين رو باز كردم كه سوار شوم كه كسي منو به نامم خواند،حامي بود. -طنين. -بله؟ -مي خوام باهات صحبت كنم؟ -مي بيني كه مامان داخل ماشينه و دارم ميرم. -من هم نگفتم اينجا...منزل شما. پوزخندي زدم و بعد سرتاپايش را نگاهي انداختم و گفتم: -زيادي خوردي كله ات داغ شده،نه. -بايد به عرض خانم برسونم بنده نماز مي خونم. كمي خودم رو جمع و جور كردم و گفتم: -تا زماني كه شما از گردش برگرديد من خواب هفت پادشاه رو ديدم. -من گفتم،مي خوام دنبال عروس و داماد برم. -پس چي؟ -شما حركت كنيد من پشت سرتون ميام. -شما حالتون خوبه؟مي دونيد ساعت چنده. -مي دونم،بفرماييد خانم چون من تا امشب حرفم رو نزنم دست برنمي دارم. مثل آدمهاي مسخ شده پشت رل نشستم و در تمام طول مسير به حرفاي حامي فكر كردم و بعد تا مي توانستم در دلم ناسزا بار طناز كردم با اين شوهر انتخاب كردنش،از اينكه ما رو با اينها گره زده و من مجبور بودم حامي رو تحمل كنم. حامي در پياده كردن مامان كمكم كرد و با ما بالا اومد.مامان رو به اتاقش بردم و لباسش رو عوض كردم و بعد از پاك كردن آرايش صورتش او را روي تخت خواباندم،جالب بود كه مامان نسبت به حضور بي موقع حامي سوالي نكرد.وقتي از اتاق بيرون اومدم حامي سرش رو به پشتي صندلي تكيه داده بود. يكي نبود بگه بچه جون تو كه خوابت مياد مجبوري مزاحم مردم بشي.به آشپزخانه رفتم و كتري را آب كردم و روي اجاق گاز گذاشتم،صداي حامي اومد. -چيزي نمي خورم بيا بشين حرفام رو بزنم. -بايد صبر كني من لباسم رو عوض كنم. -اگر تا صبح هم دست دست كني من تا حرفم رو نزنم از اين در بيرون نمي رم،اينجا ديگه خيابون نيست كه پليس به دادت برسه. -هيچ وفت منو به مبارزه دعوت نكن چون ضرر مي كني،فكر كنم دفعه قبل به اين نتيجه رسيدي. -به جاي رجز خوندن برو به كارهات برس،بيا. با شانه هاي افتاده به اتاقم رفتم و لباسم را با تاپ شلوار نخي عوض كردم و با شير پاكن صورت را عاري از آرايش،كلاه گيس را هم از روي موهاي كوتاهم برداشتم و شدم خودم،نه آن قيافه استيجاري.از اتاق بيرون اومدم،كتري سوت مي كشيد و حامي در آشپزخانه بود كه با ديدنم گفت:ظرف چايي رو پيدا نمي كنم. -به به چه پسر خانه داري،آقاي مدير كل از اين كارها هم بلدي. -تو جز طعنه زدن و تلخ زبوني كار ديگه اي هم بلدي. -آره،كم كردن شر آدم مزاحم. پوزخندي زد و يكي از صندلي ها رو عقب كشيد،روي اون نشست و گفت: -يك بار خستي ملخك دو بار جستي ملخك سوم تو دستي،شامل حال سركار خانم. داخل قوري چاي ريختم و گفتم: -به جاي تشبيه من به ملخك و استفاده از ضرب المثلهاي ايراني بفرماييد تو نشيمن،تا من بيام. -همين جا خوبه لطفا يك ليواني بريز. فكر مي كنه اينجا هم كلفتشونم،دو تا ليوان چاي رو ميز گذاشتم و روبرويش نشستم.حامي ليوان را ميان دو دستش گرفت و به اون خيره شد و بعد از مدتي گفت: -دل خوشي از ازدواج نداشتم و دوست داشتم خودم باشم البته نمي گم از زنها بدم مياد،همه مدلش دور و برم بوده و بقدري در مورد زنها تجربه دارم كه در مورد چيز ديگه اي تجربه ندارم...وقتي اسفنديار تو رو به خاطر اهدافش كانديد كرد،تو هم برام يه عروسك بودي مثل همه،تنها تفاوت تو با ديگر همجنسانت اين بود كه ديگران خودشون خواسته بودن به من نزديك بشن.من هيچ وقت براي فرصت طلبي از دختري به عنوان شي واسطه استفاده نكردم،براي همين هم تو روي اسفنديار ايستادم و تهديدش كردم.مامانم تهديدم رو جدي گرفت و به پشتيباني من بلند شد،به ظن من همه چيز تموم شده بود و فراموشت كردم تا اينكه اون روز تو جياط ديدمت،همه جور فكر در موردت كردم الا اون كاري كه تو بخاطرش اومده بودي.حدس مي زدم تو هم مثل بقيه دخترا مياي طرفم،برات كلاس گذاشتم اما تو دست نيافتني بودي و به من رو ندادي و سفت و سخت جلوي فرزاد ايستادي تو رو رد كردم اما نمي دونم چرا با ديدن دوباره ات خواستم بياي شركت،آزارت دادم اما براي فرار از خواسته خودم بود.برات خواستگار پيدا كردم و عزتي رو تحريك كردم پا پيش بذاره،همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه هويتت برملا شد.تو نموندي و رفتي و من مثل كسي كه گمگشته اي داره،مي گشتم دور خودم و سعي مي كدم خودم رو سرگرم كنم.تا اينكه نبودنت كمي قابل تحمل شد اما اين آتيش زيرخاكستر رو احسان شعله ور كرد.مدتي بود كه تو خودش بود،عصبي و سردرگم،خودم مبتلا به اين بيماري بودم و پاپيچش شدم و اون برام از عشق دختري گفت كه تو يك دارالترجمه با هم آشنا شدن و رابطه اش با دختره خوب بوده تا اينكه تو يه پارك قرار مي ذارن تا دختر خواهر بزرگترش رو بياره تا با هم آشنا بشن اما نيومدن و هرچي تماس مي گيره جواب نمي ده.درد من درمان نداشت اما بايد درد اون رو چاره مي كردم،رفتم دارالترجمه اما اونها هم مثل ما جز شماره تلفن آدرسي نداشتن.جالب بود نه،دو تا برادر درمانشون دو تا خواهر بوده كه خودشون رو گم و گور كرده بودن.تا اينكه يه روز تو شركت بودم كه احسان زنگ زد،از خوشي نمي تونست درست حرف بزنه اما گفت دلداده اش زنگ زده و خواسته با هم حرف بزنند.وقتي به احسان گفتم شايد ازدواج كرده و مي خواد ديگه چشم به راهش نباشي رنگش پريد و از گفته ام پشيمانم كرد،اما احسان بايد خودش رو براي هر اتفاقي آماده مي كرد.خودم او رو به محل قرار رسوندم،صحبتشان خيلي طولاني شده بود،از دور اونها رو مي ديدم.دختره به طور عجيبي برام آشنا بود البته از اون فاصله نمي شد دقيق چهره اش رو ديد،دخترك سرش پايين بود و حرف مي زد و احسان متفكر و ساكت گوش مي كرد تا اينكه دختر سرش رو بالا آورد و اشكش رو با دست پاك كرد.چهره احسان باز شد،نمي دونم چي بينشون رد و بدل شد اما هرچي بود به خوشي گذشته بود و قيافه هردو باز شده بود.وقتي احسان برام تعريف كرد تو حكمت خدا موندم،خوشحال شدم و اميدوار بودم درد من و برادرم با هم درمان شه اما تو... -من قصه ات رو شنيدم اما حرف من هموني كه گفتم. -چرا چشم روي كينه ات نمي بندي؟ با دست به قفسه سينه ام اشاره كردم و گفتم: -اينجا توي قلبم يه گوله آتيشه،مي دونم كينه ام غيرمنطقي و شماها رو چه به گناه پدرتون،اما باز هم نمي تونم. -اسفنديار پدر من نيست،بارها گفتم(دستش رو روي دستم كه روي ميز بود گذاشت)بيا با عشق آتشينم اين نفرت رو ذوب كن. دستم رو از زير دستش بيرون كشيدم و بلند شدم،ليوان را داخل سينك ظرفشويي گذاشتم و به آن تكيه دادم و گفتم: -اين عشق يك حماقته. -چرا؟ -هيچ وقت كينه نمي تونه جاي خودش رو به عشق بده،من از همه شما متنفرم. -اين انصاف نيست. -من كاري ندارم انصاف هست يا نه...من اگر انتقام مي گرفتم سرد مي شدم اما با مرگ اسفنديار اين داغ همچنان تازه است. -نمي خواي گذشت كني؟ قاطع گفتم(نه). -طنين. -ديگه حرفي نمونده،برو فراموش كن.اينو بدون اگر در دنيا يه مرد باقي مونده باشه كه با اون ازدواج كنم و اون مرد تو باشي،حاضرم در ساحل بسوزم و آب خاكسترم رو ببره اما به عقد تو درنيام. حامي از جاش بلند شد و در حالي كه از شدت خشم رگهاي گردنش بيرون زده بود،گفت: -تو...تو خيلي بي منطقي،يك آدم كينه توز. به سردي نگاهش مي كردم و او ادامه داد: -تو احمقي و همه چيز رو از دريچه حماقت خودت نگاه مي كني. رفت و صداي بسته شدن در آپارتمان اين نويد را به من داد.در همان حال به ليوان نيمه خورده اش خيره شدم و به فكر فرو رفتم،حامي برام چه ارزشي داشت؟در هزار توي قلبم هيچ جايي نداشت.كسي از جايي خيلي دور صدايم صدايم زد و به خود لرزيدم،طناز روبرويم ايستاده بود و با تعجب نگاهم مي كرد.حركتي به خودم دادم و گفتم: -كي اومدي؟ -الان،با تابان اومديم. -كو تابان؟ -رفت تو اتاقش.ايستاده خوابيدي؟ -نه. -حامي اينجا بود؟ سرم را تكان دادم.هواي خانه برايم سنگين بود،در تراس را باز كردم و روي اون ايستادم.هوا خيلي سرد بود اما من گر گرفته بودم،دستم را روي سينه ام گره زدم و به آسمان قرمز نگاه كردم.لحظه اي بد سنگيني چيزي را روي شانه ام حس كردم،طناز پانچوام را روي شانه ام انداخته بود. نگاهي بهش كردم،موهايش را در حوله پيچيده بود معلوم بود از حمام اومده. -مي خواي حرف بزنيم؟ سري تكان دادم و زبان سنگينم را به حركت درآوردم و گفتم: -نه،برو استراحت كن خسته اي. -تو چت شده،حال غريبي داري. -مي خوام با خودم خلوت كنم،برو موهات رو خشك كن سرما مي خوري. -حامي چي مي گفت؟ -يك مشت چرنديات... -من...هيچي شب بخير. لبه تراس نشستم و به ديوار اون تكيه زدم و به آسمان نگاه كردم،اي كاش برف ببارد خانه در سكوت شب فرو رفته بود،در را آهسته پشت سرم بستم.همه در خواب بودن و از ظرفهاي ميوه و تنقلات مشخص بود طناز مهمان داشته و اين مهمان تا دير وقت بوده كه او فرصت نكرده ريخت و پاش ها رو جمع كند.داشتم به طرف اتاق مي رفتم كه فكري به ذهنم رسيد و مردد برگشتم و به ميز بهم ريخته نگاه كردم،كيف را لبه پله گذاشتم و مقنعه ام رو از سر پله برداشتم و روي كيف گذاشتم.به ساعت نگاه كردم،شش صبح بود.روي همان پله نشستم،بايد از قبل فكرش رو مي كردم و با طناز به توافق مي رسيدم.از خستگي داشتم مي مردم،بقدري سر پا ايستاده بودم كه كمر درد گرفته بودم.به اتاق تابان رفتم،طاق باز خوابيده بود و پتو لاي پاهاش پيچيده بود و دستهايش به دو طرف باز.از داخل كشو پايين تختش يه ملجفه برداشتم و به سالن برگشتم و روي كاناپه ولو شدم و از شدت خستگي اصلا نفهميدم كي به خواب رفتم. -طنين...طنين چرا اينجا خوابيدي،پاشو برو روي تختت. ملحفه رو روي سرم كشيدم و گفتم: -نكن طناز،خسته ام خوابم مياد. -مي دونم...اينجا كه جاي خواب نيست،پاشو ببينم كلي كار دارم. -من به تو چكار دارم برو به كارت برس. -الان احسان مياد،بعد تو وسط سالن خوابيدي. لاي چشمم رو باز كردم و گفتم:اين پسره كار و زندگي نداره،نرفته مي خواد برگرده. -چي مي گي تو. به ساعت مچي ام نگاه كردم،ساعت دوازده بود.گفتم:مي گم شب تا صبح اينجا بوده بسه ش نيست،نرفته مي خواد برگرده.سردي آبي كه به صورتم پاشيده شد من را از عالم خواب به عالم هوشياري پرت كرد،با دست صورت رو پاك كردم و گفتم: -ديوونه چكار مي كني! -حالا خواب از سرت پريده كمتر شر و ور مي گي. -من كي شر و ور گفتم؟مي گم اين اخسان جونت بذاره چهار ساعت از رفتنش بگذره بعد دلتنگ سركار عليه بشه. -نه هنوز خواب از سرت نپريده،بذار كل ليوان رو خالي كنم. -ديوونه مگه زده به سرت. -حالا درست حرف بزن ببينم. -مگه ديشب احسان اينجا نبوده؟ لپ هاي طناز گل انداخت و با دستپاچگي گفت: -واي طنين،تو چقدر... بلند شد به آشپزخانه رفت،گفتم:كجا مي ري؟ -من...تو چطور چنين چيزي به ذهنت رسيد. -من حرف نامربوط زدم؟ -آره. -كدوم حرف؟ -همين كه احسان شب اينجا بوده. -اينكه حرف بدي نيست،شوهرته...حالا يه شب اينجا بوده،چرا سرخ مي شي. -نبوده. حالا نوبت تعجب كردن من بود،گفتم:نبوده؟! -نه نبوده،ديشب ساعت يك رفت خونه خودشون...تو چطور اين فكر به ذهنت رسيد. -وقتي اومدم و ديدم اينجا ريخته و پاشه،گفتم نرسيدي جمع كني. طناز دستش رو به كمر زد و طلب كارانه گفت: -نابغه نگفتي اين احسان پدرمرده كفشش كو،نكنه فكر كردي با كفش رفته تو رختخواب. -كفش؟!به عقلم نرسيد...حالا مگه چي شده كه براي من جبهه مي گيري. -چي شده،تو به من تهمت زدي. -چه تهمتي؟ -همين كه احسان ديشب اينجا بوده. -اين كجاش تهمت،تو چرا همه چيزو بزرگ مي كني. -طنين غلط كردم،يه چيز هم بايد دستي بدم.پاشو ديگه،الان احسان مياد ولي هنوز تو اين وسط خودت رو پهن كردي. -تا اين نامزد جونت نيومده تكليف منو روشن كن،اگر قرار شد شبي اون اينجا بخوابه لااقل بهم بگو تا من مثل ديشب آواره نشم. -طنين! -تو رو خدا رل دختر بچه هاي چشم و گوش بسته رو برام بازي نكن. -برو،برو بگير بخواب انگار هنوز از بي خوابي ديشب قرقاطي. -چه خجالتي. لباس خوابم رو پوشيدم و روي تخت نازنينم دراز كشيدم،چقدر خوب و راحت و دل نشينه.هنوز چشمم گرم نشده بود كه صداي زنگ رو شنيدم و بعد از اون صداي احسان و طناز،ديگر دلم نمي خواست خواب خوشم رو از دست بدم. -طنين بيدار شو،بايد بريم. -طناز ميشه دست از سرم برداري. -اه بيدار شو ديگه،شب شده چقدر مي خوابي. چشم باز كردم و در حالي كه خميازه كش داري مي كشيدم،دستم رو جلوي دهنم گرفتم.نگاهي به طناز انداختم،شيك و پيك همراه با آرايش ملايم و دلنشيني لبه تخت خودش شق و رق نشسته بود.با پشت دست چشمم رو ماليدم و گفتم: -به به چه حوري نازي،شما اومديد جونم رو بگيريد اي فرشته مرگ. -پاشو خودتو لوس نكن،دير نشده. -دير شده!قرار جايي بري؟ -بري نه،بريم. -استاد ادبيات فارسي قرار كجا بريم(واژه بريم را تاكيدي گفتم)كه خودم خبر ندارم. -طنين برام فيلم بازي نكن،يعني خبر نداري امشب دعوتيم. -كجا دعوتيم؟ -به جاي اينكه جملات خودم رو تحويل خودم بدي پاشو حاضر شو،منو حرص نده پاي آبرو وسطه. -تو هم به جاي بازي با كلمات منو روشن كن كه پاك گيج شدم. -طنين نگو كه خبر نداري،امشب كجا دعوتيم. -من نمي دونم به جان مامان. چشمان طناز گرد شد و گفت: -تو نمي دوني امشب خونه احسان دعوتيم. حالا نوبت من بود تا چشمانم از حدقه بيرون بزند:يكبار ديگه بگو كجا دعوتيم؟ -منزل معيني فر،خونه احسان،نامزد من...پاشو لباس بپوش. -من نميام...هووووم جالبه هنوز هيچي نشده خاله بازي شروع شد،بايد از اول فكرش و مي كردم اين ازدواج يعني يك رابطه دوستانه... طناز كه حوصله طعنه زدن من رو نداشت،بلند شد و گفت: -همه آماده ايم و منتظر تو هستيم،فقط عجله كن. -من نميام شما تشريف ببريد منزل نامزد عزيزتون پسر قاتل پدر. -طنين دست از اين حرفاي احمقانه بردار،تو يك تحصيلكرده اي و بايد با يه آدم كودن بي سواد فرق داشته باشي. -چون تحصيلكرده ام بايد بي رگ و بي غيرت باشم نه خواهر من،من چشمم رو نمي بندم تا به ريشم بخندن و با خودشون بگن چه آدمهاي هالويي هستن،هم بدبختشون كرديم هم پدرشون رو فرستاديم سينه قبرستون هم تا لب تر مي كنيم دست به سينه براي خدمت گذاري تا كمر خم مي شن. -دست از اين افكار ماليخوليايي بردار...اصلا ميل خودته مي خواي نيا،اما جواب مامان با تو. -من خيلي راحت مي تونم علت نيومدنم رو به مامان توضيح بدم. چشمان طناز حالت مضلومانه به خود گرفت،بازم تند رفته بودم.قبل از اينكه اشكش سرازير بشه،دستم رو به حالت تسليم بالا بردم و گفتم: -باشه،باشه باز براي من مراسم آبغوره گيري راه ننداز. طناز در را نيمه باز بدون هيچ حرفي رها كرد و رفت،پايم رو از تخت آويزون كردم و آرنجم رو روي زانوهام گذاشتمو سرم رو ميان دستام گرفتم. -آجي جون،طناز مي گه بريم. سرم را بلند كردم و به تابان نگاهي انداختم و افسوس كودكي و بي خبريش رو خوردم،كاش من هم مثل اون بودم و هيچ وقت كنجكاوي نمي كردم.يك تجسس بي نتيجه،هيچ كاري نتونستم انجام بدم جز اينكه ريشه اين كينه رو در سينه ام دواندم. -طنين چرا اينطوري نگام مي كني؟ -برو تابان جان بگو من با آژانس ميام شما بريد. صداي بلند تابان اومد كه جمله ام رو براي مامان و طناز تكرار مي كرد،بعد صداي باز و بسته شدن در. نياز به آرامش داشتم،به زير آب سرد پناه بردم و موهام رو سشوار كردم و يك بلوز بافت قرمز با يك شلوار كتان مشكي پوشيدم.قصد آرايش نداشتم اما چشمان پف كرده ام از شدت گريه زير دوش آب،منو وادار به اين كار كرد و با كمي پودر و خط چشم و سايه و رژگونه قيافه ام رو ساختم. وقتي پام رو روي زمين گذاشتم،لحظه اي خيره به خانه معيني فر نگاه كردم و به ياد روزي افتادم كه به خاطر انتقام به اونجا اومده بودم. صداي راننده آژانس منو از اون روز به حال برگردوند. -خانم مابقي پولتون. -متشكرم. او پايش را روي گاز گذاشت و به سرعت از جا كنده شد،دور شدنش را نگاه كردم و غبطه خوردم كه جاي او نيستم.با احتياط روي زمين يخ زده راه مي رفتم و قبل از فشردن زنگ نفس عميقي كشيدمو به ساعت نگاه كردم،نه و نيم شب بود.دستم را روي زنگ گذاشتم بعد از چند دقيقه بدون پرسش در باز شد،مي دونستم آيفون تصويريست. احسان به استفبالم اومد،طناز در كنارش بود. -سلام. -سلام خانم،مشتاق ديدار. طناز زودتر از من گفت: -طنين اين روزها سرش خيلي شلوغه و ما هم كم مي بينيمش،بقدري ديدارهامون كم و كوتاهه كه من حتي مهموني امشب رو فراموش كرده بودم بهش بگم. -حق با طناز،ببخشيد دير كردم. -خواهش مي كنم،نيت از اين مهموني دور هم بودنه و حالا كه دير اومديد بيشتر مي مونيد تا جبران بشه...بفرماييد داخل،هوا خيلي سرده. با اشاره احسان،من از جلو راه افتادم و اونها از پشت سرم مي اومدن.جلوي در ورودي با ديدن دختر شانزده هفده ساله اي تعجب كردم،پالتو ام را به دست او دادم و قبل از سوال من،احسان گفت: -با رفتن سمانه،بانو حسابي دست تنها شده بود و سيما رو جديدا استخدام كرديم. با اومدن افسانه جون فرصت براي حرف بيشتر رو از دست داديم.وقتي وارد سالن شديم حامي رو ديدم كه داشت با تابان بازي مي كرد،از جايش بلند شد و يك احوالپرسي سرسري كرد و بعد هم به بازيش پرداخت.كنار مامان نشستم و افسانه جون با گفتن حتما سردت شده،با صداي بلند گفت: -سيما براي طنين جون يه نسكافه داغ بيار. روي ميز چهار تا آلبوم بزرگ بود كه ناخودآگاه به اونها خيره شدم و به فكر فرو رفتم،طناز گفت: -واي طنين،بيا عكس بچگي احسان رو ببين چه نازه. از بين آلبومها يه آلبوم سفيد رنگ كه طرح ابر و باد داشت بيرون كشيد.حق با طناز بود و احسان كودكي ناز و شيرين بود اما با ديدن صفحه دوم حالم منقلب شد،عكس اسفنديار معيني فر در حالي كه كودكي را در آغوش داشت با اون لبخند گل گشادش به من دهن كجي مي كرد.دستپاچه و عصبي گفتم: -با اجزه تون من مي رم بانو رو مي بينم. سكوتي تلخ سالن رو فرا گرفت و من براي رهايي از اون با گامهاي بلند خودم رو به آشپزخونه رسوندم.بانو داشت خورشت رو مي چشيد و دخترك تازه وارد داشت ظروف رو از كابينت خارج مي كرد و روي ميز مي گذاشت،با ديدن من گفت: -خانم امري داريد؟ بانو به سويم برگشت و با خوشحالي گفت:طنين!اي دختر بلا. قاشقش رو درون بشقاب كنار اجاق گذاشت و با دستاني باز به سويم اومد و در آغوشش گرفت. -دختر چقدر تغيير كردي،چرا اينقدر لاغر شدي تو.وقتي خانم برام تعريف كرد،دو تا شاخ رو سرم سبز شد امان از دست شما جوونها با اين كارهاتون. -چكار مي كني بانو،چه خبر از سمانه؟ -سمانه كه ما رو بي خبر گذاشت،تو بگو چه مي كني.هزار الله اكبر دختر،چقدر خواهرت خوشگله اما به قشنگي تو نمي رسه.بايد برام تعريف كني چكارا مي كني. -چرا براي نامزدي احسان و طناز نيومدي. -خانم خيلي گفت بيا اما من روم نشد،ما رو چه به مجلس بزرگان...الهي سفيد بخت بشن...تو هم بايد كم كم به فكر لباس سفيد عروسي خودت باشي. از قبل مي دونستم بانو چه خوابي برام ديده،براي همين قبل از اينكه بيشتر رويا پردازي نكنه گفتم: -تو فكرش هستم،بايد طرفم از مسافرت برگرده. -پس تو هم بله! -اي تا حدودي...فكر كنم مزاحم كارتون شدم...اگر كمك خواستين صدام كنيد. به سالن برگشتم،خبري از طناز و احسان نبود.سرجاي قبليم نشستم و افسانه جون پرسيد: -چه خبر از پروازهاي داخلي و خارجي؟ -خبر خاصي نيست. -هواپيمايي جديدا سقوط نكرده يا ربوده نشده؟ -خوشبختانه نه. -بچه ها رفتن بالا،مي خواي برو بالا پيششون يا سيما رو بفرستم دنبالشون. -نه افسانه جون بذاريد راحت باشن. خودش فهميده بود تحمل خانواده اش مخصوصا حامي رو ندارم.تابان كنارم نشست،با دست موهاي لختش را مرتب كردم و او با نشاط و شادي گفت: -حامي خان رو كت كردم. -حكم بازي مي كردي؟ -آره. حامي روبرويمان نشست و گفت:البته بايد بگم با كلك. -آره تابان؟ -كلك كه نه،يه خورده زرنگي...اصلا چرا خودت نمياي بازي كنيم،قول مردونه مي دم هردوي شما رو كت كنم. -نه تابان،من حوصله ندارم. -چرا دخترم پاشو،پاشو برو با بچه ها بازي كن سرت گرم شه. روم نشد به افسانه جون(نه)بگم و به اجبار بلند شدم و با حامي و تابان سر يك ميز نشستم.بازي كه شروع شد اصلا تمركز نداشتم و از اينكه روبروي حامي نشسته بودم معذب بودم،از اون شب كه حرف دلش رو گفته بود كنار اومدن با اون برام سخت بود.نمي دونم چرا دستام مي لرزيد و با فرياد تابان كه گفت،هفت تا.برگه هاي باقي مونده در دستم رو وسط ريختم. -طنين خانم كت شدي،حامي خان برگه بده كه حاكم منتظر حكم كردنه. بازي با،باخت من و حامي و برد تابان همراه بود.او هم مثل من افكار منسجمي نداشت،از همه بدتر نديده گرفتن من بود.بعد از شام با اومدن هومن و خواهر و برادرش و ساحل،حامي كلي سرحال شد و با دوستانش گرم گرفت.كتي هم با عشوه و ناز از سركول حامي و احسان بالا مي رفت كه اين اصلا به مزاج طناز خوش نمي اومد براي همين اشارات من رو براي رفتن ناديده مي گرفت و فكر مي كرد اگر نامزد تازه يافته اش رو ترك كنه او رو از دست مي ده.دست آخر با حرص او را گوشه اي از سالن كشيدم و گفتم: -اگر دل كندن از نامزد عزيزت سخته،شما اينجا باشيد ما مرخص مي شيم. -طنين چقدر عجله داري صبر كن اينا برن،مي ريم. -اومديم و اينا نرفتن،تكليف ما چيه مخصوصا مامان با اين حال مريضش. -يه كم ديگه بمونيم. -چقدر ديگه؟ -يك ساعت...نه دو ساعت ديگخ. -دو ساعت يعني يك نيمه شب. -باشه...باشه يك ساعت و نيم ديگه خوبه،بخاطر من.اگه بيام خونه و اين دختره اينجا باشه ديوونه مي شم،اين زيادي راحته و هم با حامي صميميه هم احسان...حامي مهم نيست اما احسان خيلي ساده اس...مي ترسم. -فكر كنم براي شكاك بودن خيلي زوده. -اين شك نيست،عشقه. -خب حالا وقت اين حرفا نيست،برو ور دل نامزد جون جونيت كه خدايي نكرده گول شيطان كتي رو نخوره. طناز چنان سفت و سخت چسبيده بود به احسان كه انگار مي ترسيد ه لحظه او فرار كند.فكر كنم هومن بالاخره پي برد كه خواهرش با زياده رويش باعث ناراحتي طناز شده و به بهانه دير وقت بودن همه رو بلند كرد،با بلند شدن اونها ما هم عزم رفتن كرديم.
نظرات شما عزیزان: